عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

مهمونی مامانی لیلا...

عزیزکم دیشب مهمون مامانی لیلا بودیم یه خونه ی باصفا و قدیمی که حیاطش پر از درختای انجیره اونقدر سرسبزه و درخت هست که از در ورودی تا در اصلی خونه باید با قامت خمیده بریم داخل... یه گوشه از این حیاط با صفا قفس کبوتر بود و تو مشغول با اونا یجا چند تا پله ی گلی بود که شده بود اسباب سرگرمی تو یه جا هم یه جوی باریک که تو ازش خوشت اومده بود و با سرعت از روش میپریدی خونشون سه تا اتاق تو در تو داره... یه گوشه از اتاقی که توش نشسته بودیم یه سماور بود که خدا رو شکر کاری باهاش نداشتی اما کلمنی که اونجا بود شده بود اسباب سرگرمیت حسابی شیرینی خونگی خوردی و شیطونی کردی دست بابایی رو میگر...
24 تير 1393

یک شب با پویان جون...

سلام پاره ی وجودم یکشنبه شب برای افطار با خانواده ی یکی از دوستای باباجون رفتیم پارک پسرکم فوق العاده بودی! وقتی میگم فوق العاده یعنی فوق العاده ها! وای چی میشد اگه همیشه همینقدر آروم میبودی! دوست باباجون یه پسر کوچولوی ناز داشت که شش ماه از تو کوچیکتره اسمش پویان کنارمون نشسته بودی و با پویان جون و اسباب بازیهاش بازی میکردی موقع خوردن افطاری که شد توپت رو بهت دادم و جلومون مشغول توپ بازی شدی بعد از افطار ما مشغول صحبت شدیم و تو مشغول بازی با بچه های زیادی که تو پارک بودن دنبالشون میدویدی و لذت میبردی شایدم چون یه بچه ی همسن و سال تو پیشمون بود اینقدر بهت خوش گذشت... کم...
24 تير 1393

مهمونی های ماه رمضان...

عزیزدلم دیشب هم برای افطار مهمون بودیم مهمون خونه ی وحید و خانومش دائم نگران بودم که خسارت بزنی به خونه ی نو عروسمون که شکر خدا به خیر گذشت و با وجود اینکه خیلی خیلی شیطونی کردی خسارتی به بار نیاووردی!! فقط یک سره از میز تلویزیونشون بالا میرفتی و باید تو رو از اون بالا میاووردم پایین!! به خاطر شیطونی های تو مجبور شدیم زود بیایم خونه... کاش میشد تمام مهمونی ها رو توی پارک بگیرن! تا هم تو بازی کنی و لذت ببری! همینکه من انقدر استرس نداشته باشم!   ...
21 تير 1393

پنتی!

آخ عزییییییییییییزم علاقه ات به پنکه حسابی خسته ام کرده! صبح که بیدار میشیم یک ساعتی مراسم جابجایی پنتی داریم تا یادت بره! خونه ی عزیزشون هم که میریم دائم پنکه رو خاموش و روشن میکنی یک پنکه ی کوچیک دارن  چند شب پیش طوری بغلش کرده بودی و گریه میکردی که مجبور شدیم با خودمون بیاریمش خونه! خونه ی مامانی هم که میریم طفلی بابایی از دست تو آسایش نداره که بنشینه! چون دست خودت نمیرسه به پنکه شون دائم دست بابایی رو میگیری و میبری میگی: پنتی کامبوش! (پنکه خاموش!) پنتی دووشن! (پنکه روشن!) بابایی هم اونقدر دوستت داره که پابه پات راه میاد و با حوصله به حرفات گوش میکنه! یادت نره بزرگ که شدی محبت ...
21 تير 1393

گردش های شبانه

عزیزه دردانه تو این روزهای گرم، خصوصا که الان ماه مبارک رمضانٍ نمیشه زیاد بیرون رفت از خونه... به جاش این مدت شب ها زیاد میریم بیرون گاهی میریم پارک، اونجا بیشتر از وسیله های بازی سنگ های روی زمین توجه ات رو جلب میکنه!!! گاهی هم میریم شهمیرزاد در هر صورت تو از گردش های شبانه استقبال میکنی دو سه شب پیش افطارمون رو بردیم شهمیرزاد تا اونجا افطار کنیم و تو هم یکی دو ساعتی بازی کنی... ساعت هفت بعد از ظهر رفتیم و ساعت دوازده شب به زور تو رو از پارک آووردیم بیرون! میدویدی و هرکاری میکردیم دستت رو بهمون نمیدادی تا برگردیم!! دست آخر بغلت کردیم و با گری...
21 تير 1393

مهمونی های ماه رمضان...

شاخ شمشادم سلام روزها و شب های ماه مبارک رمضان به سرعت میگذرن شب های سپیدی که پا به پای من و باباجون تا سحر بیداری روزهایی که بیشترش با کتاب خوندن و بازی کردن میگذره غروب هایی که به مهمونی و گردش میگذره خلاصه که فکر میکنم این روزها برای تو روزهای خوبیٍ! چند شب پیش خونه ی عموی باباجون(عمو مرتضی) دعوت بودیم اونجا با فراز و اسباب بازیهاش حسابی سرگرم بودی بین اسباب بازیهاش یه تفنگ بود که خیلی توجه تو رو جلب کرد و بعد از چندبار آزمون و خطا بازی کردنش باهاش رو یاد گرفتی و اونموقع بود که سر همه ی مهمونا رو با صدای پی در پی تفنگ بردی!!! اولش که دیدم انق...
18 تير 1393

این روزها...

سلام پسرکم ماه مبارک رمضان از راه رسید... کمی سخت میگذره روزها، تو دلت میخواد مثل قبل دائم باهات بازی کنم ،شعر بخونم ، تو خونه بدویم اما حقیقتا نمیشه... شیر خوردنت از سال پیش بیشتر شده هرچقدر سعی میکنم سرت رو با خوراکی های دیگه گرم کنم دست آخر شیر میخوای شب تا سحر بیدار میمونیم به امید اینکه روز کمی بیشتر بخوابی و کمتر شیر بخوری! انشاالله که خدا توان بده و بتونم تا آخرش روزه بگیرم و اما... چهارشنبه ی هفته ی گذشته خاله منیژه و آناهیتا و عمو مرتضی واسه شام اومدن خونمون وقتی که وارد خونمون شدن یه عالمه ذوق کردی آناهیتا رو بردی جلوی پنکه و ده دقیقه ای مر...
9 تير 1393
1